عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

وقتی که حسم رو توی کتاب خوندم!

سلام گل پسری. دیروز برای یه کاری رفته بودم سمت انقلاب.موقع برگشت به خونه یه سری هم به کتاب فروشی ها زدم .یه دفعه چشمم خورد به یه کتاب و خریدمش.اسم کتابش زیبا ترین جملات برای پسر کوچولوم بود.یه کتاب کوچیک در اندازه ی جیبی هست که تو هر صفحه از یه بزرگی یه مطلب راجع به حسش به بچش نوشته.با یه سری از جملاتش خیلی ارتباط برقرار کردم ودیدم چقدر حس مشترک بین پدرها و مادرها وجود داره.دلم خواست چندتاشو که بیشتر از بقیه دوست داشتم برات به یادگار بذارم. میرم توی ادامه ی مطلب که هر کی دوست داشت بیاد و بخونه. برای این کوچولو که همه ی زندگیتونه با خوشحالی حاضرین زندگیتونون رو بدین.کسی بهتون نگفته بود که اینجوری میشه.کسی نمیتونست بگه. پم...
30 بهمن 1392

علیرضا در حمام

پسر طلای مامان سلام این عکسا رو چند روز پیش تو حموم وقتی توی لگن نشسته بودی ازت گرفتم و به دلیل اینکه مشکل اخلاقی داشتن سانسورشون کردم و فقط صورت خوشگلت رو گذاشتم. ...
28 بهمن 1392

علیرضا و گردش

سلام امید زندگی مامان. دیروز منو خاله زهرا رفته بودیم بیرون که یه دفعه چشممون خورد به یه کت اسپرت خوشگل برای شما.با کلی ذوق وشوق خریدیمش و وقتی اومدیم خونه با ضد حال شدید مامان راضی مواجه شدیم امروز مامان راضی گفت که باید بریم وکت رو عوض کنیم و استدلالش هم این بود که چون شما هنوز راه نمیری اگه کت بپوشی خیلی مسخره میشی!منم که روی نظرات مامان راضی خیلی حساسم قبول کردم.تصمیم گرفتیم به جاش برات یه شلوار بخریم.بعد از ظهر کالسکه ی عرفان رو قرض کردیم و شما رو گذاشتیم توشو راهی خرید شدیم.جنابعالی هم سر از پا نشناختی و توی تمام مدت ساکت و با خنده بیرون رو نگاه میکردی.خلاصه که رفتیم وپس دادیم وجاش یه شلوار کتون خوشگل برات خریدم.توی مسیر یه دفعه ...
28 بهمن 1392

علیرضا و ولنتاین

سلام پسر خوشگل مامان.ولنتاینت مبارک عزیزم. اینا رو دیروز میخواستم برات بنویسم ولی هر کاری کردم نشد وشما به ما رخصت ندادی عزیزم.آخر شبم که خوابیدی انقدر خسته بودم که منم زود خوابم برد. دیروز روز ولنتاین بود.روز عشق.ولی خب ما نتونستیم تو این روز کاری بکنیم.چون دوباره بابا محسن پیشمون نبود.هر سال این موقع ما برای هم کادو میخریدیم و بیرون میرفتیم و با هم خوش میگذروندیم اما خب امسال قسمتمون این بود که از هم دور باشیم. دلم بیشتر برای بابا سوخت آخه من اینجا با حاصل عشقمون که تو باشی بودم ولی بابا اونجا تنها بود.(البته گل ممد باهاش بود ) منم به خاطر اینکه حواس خودمو پرت کنم با مامان راضی و شما رفتیم بازار مبل که نمایشگاه کودک و نوزاد گ...
26 بهمن 1392

پایان هشت ماهگی

سلام پسر جونم.خوبی؟انشاا... که خوب باشی وقتی اینارو میخونی! چند روزه که وقت نکردم برات بنویسم.یه کم سرمون شلوغ بود و نشد ببخش. کلیات این چند وقت:دوشنبه صبح رفتیم خونه مامان رباب و تا عصری اونجا بودیم و عصر که میخواستیم بر گردیم بابا محسن زنگ زد و گفت که برگشته تهران وشب میاد دنبالمون.ساعت 9 بود که رسید خونه مامان راضی و شام خوردیم و برگشتیم خونمون .طبق معمول به محض باز شدن در خونه خیز برداشتی سمت اتاقت و ما یه چند ساعتی تو اتاق با شما مشغول بودیم (از اینکه انقدر اتاقت رو دوست داری واقعا خوشحالم) سه شنبه بعد از ظهر رفتیم خونه بابا ممد و تا آخر شب اونجا بودیم و شما هم از اینکه نیروهای تازه نفس واسه بغل کردنت پیدا کرده بودی واقع...
25 بهمن 1392

علیرضا و بازگشت به وطن

سلام عشق مامان. بالاخره ما دیروز صبح خدارو شکر سالم به وطن بازگشتیم. راستش شاید اگه به خاطر تو نبود بر نمیگشتیم و صبر میکردیم تا بابا یه ذره از کاراش رو انجام بده .شما حموم نکرده بودی توی این یه هفته و پوست قشنگت پر از دونه شده بود ومنم حسابی نگرانت شده بودم و چاره ای جز برگشتن نداشتیم.طفلی بابا محسن دوباره امشب رفت شمال وما هم اومدیم خونه مامان راضی.بیچاره بابا این یه هفته خیلی برامون زحمت کشید و نمیذاشت آب توی دلمون تکون بخوره.با همه ی سختی های این سفر به خاطر تلاش های بابا محسن خیلی بهم خوش گذشت. واما دیروز:صبح زود بابا محسن از خواب بیدار شده بود و رفته بود برامون کله پاچه خریده بود با نون تازه و از خواب بیدارمون کرد.(ساع...
20 بهمن 1392

علیرضا و گردش بعد از چند روز

سلام جیگر مامان. اول بگم که همین چند لحظه پیش بالاخره عکسای سیسمونیت(وسایل و اتاقت) رو ویرایش کردم و مرتب گذاشتم.این کارو خیلی وقت پیش باید انجام میدادم که نشده بود وحسابی کلافم کرده بود. واما امروز بر شما چه گذشت:صبح تا ساعت 11 خواب بودی و منم کنارت بیهوش وبی جون بودم این چند شب اصلا نمیذاری بخوابم.بیدار که شدی به مامان راضی زنگ زدیم ویه ذره براش سخنرانی کردی و بعدم شروع کردی به خوردن گوشی من.بعد صبحانه میل فرمودید و با زبون بی زبونی به من فهموندی که بریم پشت پنجره وچند دقیقه قفلی زده بودی و چشم از بیرون بر نمیداشتی. تا بعد از ظهر اتفاق خاصی نیفتاد.تا اینکه بابا ساعت 7 بود که گفت حاضر شیم و بریم بیرون.تا لباس تنت کردیم شروع کردی...
17 بهمن 1392

علیرضا و نجات از قحطی

سلام عزیزم!دردونم!یه دونم!پسر گل و نمونم! بالاخره حداقل از قحطی نجات پیدا کردیم وبا وجود برق و آب حال هممون خیلی بهتره. قرار شده صبح زود بابا محسن بره یه سر یالبندان به یه سری کاراش برسه و اگه همه چیز اکی بود بیاد و ما رو هم ببره تا این کارای آخر ساختمون تموم بشه وانشاا... زودتر برگردیم تهران.خداروشکر جاده ها رو هم امروز دیگه باز کردن وهر زمان که بخواهیم میتونیم برگردیم.اما فعلا یه چند روز دیگه هم میمونیم تا هم بابا یه ذره کاراش راه بیفته هم دانشگاها باز بشن وبره یه سر اونجا ببینه چه خبره هم اینکه راهها هر چی بیشتر تردد توش باشه خطرش کمتر میشه. اما امروز:با کلی خوشحالی داشتی با اسباب بازی هات بازی میکردی.اونم روی میز ببین خودتو! ...
15 بهمن 1392